تاری؛ شهید غواص کربلای5

رحیم در دوران جنگ شجاعت و فداکاریهای زیادی از خود نشان داد و در شناسایی پاسگاه زید به واحد اطلاعات و عملیات لشکر 31 عاشورا پیوست.
به گزارش حیات؛ رحیم تاری سال 1335 در محله عباسی تبریز به دنیا آمد. نوجوانی مومن و متعهد بود و نسبت به انجام فرایض دینی علاقه مند. تا جاییکه امکان داشت در مراسم و هئیت های مذهبی شرکت می کرد. در دوران انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی ها حضور داشت. مغازه بقالی پدرش عصرها محل تجمع افراد انقلابی بود که از تظاهرات صحبت میکردند.
فردی تأثیرگذار بود. بعد از پیروزی انقلاب در ایجاد امنیت محله مشارکت کرده، شب ها با چوبدستی نگهبانی می دادند. معاون اداری و مالی کارخانه ایرداک بود.
اولین اعزامش در اواخر سال1360 از طریق کمیته انقلاب اسلامی استان به منطقه جبهه نورد اهواز (جاده اهواز- خرمشهر) بود.
25 بهمن1362 با لشکر 31 عاشورا در عملیات خیبر حضور فعالی داشت. در عملیات بدر شرکت کرده و از ناحیه ستون فقرات مجروح شد. وی در ادامهی عملیات والفجر 8 شرکت داشت که از ناحیه کتف و پا مجروح گردید. رحیم در دوران جنگ شجاعت و فداکاریهای زیادی از خود نشان داد. در شناسایی پاسگاه زید به واحد اطلاعات و عملیات لشکر 31 عاشورا پیوست. وی دیماه سال 1365، عملیات کربلای 5، در منطقه شلمچه در اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه شهادت نایل آمد. از ایشان دو فرزند دختر به یادگار مانده است.
نقلی از مادر شهید رحیم تاری
خوب درس می خواند. دوبار از مدرسه مرا خواستند. رفتم. هر دو بار هم تعریفش را کردند. یکی، دو بار هم به جبهه رفت. یک بار بهشدت زخمی شده بود به همین دلیل پدرش گفت: بچه ها غصه می خورند، دیگر نرو جبهه.
خندید و گفت: خدا یتیمان را بزرگ می کند . به خانواده رزمندگان چگونه رسیدگی می کنید؟
حاجآقا- پدرش- گفت: رحیمآقا برای ما چیزی نمی آوری؟
خندهکنان جواب داد: خرج مان زیاد شده!
بعد از آن شنیدیم که هر چه دارد، به رزمنده ها می دهد.
می گفتیم: رحیم آقا تو، به این همه کارگر و کارمند وسایل می رسانی، خودش جبهه است.
می گفت: این کار را خیلی ها می کنند، ولی جبهه واجب تر است. باید رفت.
به پدرش می گفت؛ در مغازه کم منفعت کن. زمان جنگ باید با مخلوق کنار بیایی. هر چند می دانم که مراعات میکنید.
به عروسم – همسر شهید- افتخار می کنیم. انتظار از همسر شهید بیشتر است. خانم خوبی است. بچهها را خوب تربیت کرده است. برای بچه هایش پدری کرده. خدا عاقبت به خیرش کند.
رحیم موقع خداحافظی به همسرش گفته بود: اینبار از ناحیه پا زخمی می شوم. همین طور هم شد.
آخرین باری که به جبهه میرفت دختر کوچکش هم سوار قطار شد. دوستش او را پیاده کرد. دوست پدرش که از جبهه برگشت، دختر رحیم از او پرسید: عموجان بابام را دیدی؟
او هم به زمین نگاه کرد و چیزی نگفت!
سیزده، چهارده ساله بود که به مسجد می رفت و احیا نگه می داشت. از نماز و روزه اش کم نمی گذاشت. راستی و درستی او زبانزد همه بود. روزی که شهید شد، محله مثل عاشورا بود. به خاطر اینکه نه او کسی را رنجانده بود و نه به کسی دروغ گفته بود.
من که با اهل محل معاشرت می کنم، همیشه شهید را دعا میکنند. همکارانش در کارخانه بعد از گذشت سال ها از دور و نزدیک به ایشان دعا و رحمت میفرستند. از بچگی تا زمانیکه به جبهه برود، کار بدی نکرده بود. تا جاییکه از دستش برمیآمد، خوبی میکرد.
روایتی از خواهر شهید
خواهر بزرگتر رحیم هستم. فعالیتش در مسجد و محله زیاد بود و به جبهه هم زیاد میرفت. یکبار که بعد از حدود سه ماه و نیم حضور در جبهه به مرخصی آمده بود، با هم حرف میزدیم که من گریه کردم.
گفت: گریه نکن. ما جای بدی که نرفتیم، الحمدالله خدا سلامتی داده و خودش عنایت کرده، وظیفه ماست که از مملکت ، اسلام و دین مان دفاع کنیم. جلوی دشمن از خودمان ضعف نشان ندهیم.
بعد پرسید: دلیل گریه کردنت را نگفتی؟
گفتم: داداش تحمل دوری تو را نداریم. بچه ها ناراحت هستند.
گفت: اصلاً در اینباره حرف نزن. استغفرالله بگو. بچه ها را خدا داده، ضامن شان هم اوست. خدا روزیرسان است.
باز من گریه کردم.
گفت: اینبار چی شده؟
گفتم: می ترسم، بروی شهید بشوی.
گفت: شهیدشدن چیز بدی نیست. هر انسانی شهید نمی شود. از خدا میخواهم، اگر روزی شهید شدم، شهادتم را قبول کند. اگر شهید شدم بدون شما وارد بهشت نمی شوم.
دستانم را گرفت و گفت: قبل از خودم دست 72 نفر را میگیرم، میگویم خدایا اینها برای من گریه کردند. دل شان سوخته. اول اینها وارد بهشت شوند، بعد من.
خندیدم و گفتم: نمیدانم اینطوری که ناراحتم و گریه می کنم، شفاعت تو نصیبم میشود یا نه!
ابراهیم تاری، برادر شهیدچنین می گوید؛
وقتی رحیم در عملیات کربلای 5 شهید شد، آنجا بودم. نیروهای گردان امامحسین (ع)، میوه می خوردند. رحیم توی دستش میوه داشت. به من هم تعارف کرد.
گفت: ابراهیم بیا این را تو بخور، من نمیخورم. حال خوردن ندارم.
ستون ما از کنار ستون آنها رد می شد. آخرین بار قبل از شهادتش، همانجا کنار کانال دیدمش. بعد خبر شهادتش را توی منطقه به من دادند.
به چادر فرمانده گردان رفتم، گفت: برادرت زخمی شده، برو مرخصی بگیر.
گفتم: او زخمی شده، من چرا مرخصی بگیرم؟
گفت: بهتره بروی، برادرت مجروح شده.
بیتوجه به حرف های من، برگ مرخصی را نوشت و برای امضا به ستاد فرستاد.
در ستاد آقای محمدی به من گفت: ابراهیم کی به تو مرخصی داده؟
گفتم: آقای قرجه داغی.
آمد ورودی سنگر ایستاد. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: برادرت شهید شده.
همانلحظه شوک عجیبی به من وارد شد و پاهایم توان ایستادن را از دست دادند. گریه کردم.
وصیتنامه و وسایلش را دوستانش به من دادند. برگشتم خانه. اعضای خانواده می پرسیدند از رحیم چه خبر؟ با اینکه به طریقی نگرانی شان را برطرف کردم؛ اما در دلم ناراحت بودم. از شهادتش خبر داشتم و می دانستم که فردا جنازه های شهدا را می آورند.
صبح رفتم بنیاد شهید. جنازه ها را آورده بودند. جنازه برادرم هم بود. زیارت شان کردم و برگشتم خانه. خبر را به خانواده داده بودند. صدای گریه تا سر کوچه مان می آمد. چند روز بعد از تشیع جنازه، راهی منطقه شدم و برای چلهماش دوباره برگشتم.
نامهای از شهید
امیدوارم که حال همه تان خوب باشد. بخصوص حال خاله جان که ان شاءالله خوب است و هیچگونه نگرانی از سوی ما نیست و حال ما بهتر میباشد. من و همه دوستان محله سالم و سلامت می باشند. من از شما خواهانم که تا جان در بدنتان هست،
دست از کوشش در راه خدا و دست از دامن امام برندارید و بدانید که آمدن ما به جبهه و ظیفه شرعی بود که بر گردن هر فرد گذارده شده و ما وظیفه خود را انجام داده ایم و از شما می خواهم هر کاری که میکنید در راه خدا و برای خدا باشد. دیگر حرفی ندارم. امیدوارم که از یاران واقعی امام باشید.
انتهای پیام/
کانال تلگرام |
کانال اینستاگرام |